برفی

ساخت وبلاگ

Related image

 

پشت شیشه وایستاده بودم و با تفیتی- صاحبم- داشتم به کبوتری که بیرون پنجره بود نگاه می کردم. اسم من برفی هست. این اسمو صاحبم برای من گذاشته. تفیتی هم فکرکنم داره به این فکر می کنه که چجوری کبوتر رو یه لقمه چپ کنه. با چنگولام اون جسم نامرئی که باعث می شود دستم به کبوتر نرسه را چنگ میزدم که تفیتی بلندم کرد و گذاشتم رو زمین؛ ولی دوباره پریدم روی صندلی و از اونجا رفتم کناره پنجره و دوباره به کبوتر نگاه کردم که داشت دونه های گندم را می خورد. «بخور بخور کبوتر گلم! منتظرم چاق و چله شی اونوقت حمله میکنم. به به چه کبوتر بریون خوشمزه ای!»

-تفیتی دخترم

مادر تفیتی او راصدا میزند. کبوتر به درون لانه اش که کنارپنجره است می رود. من هم کنار شومینه می روم و توی دلم منوی کبوتر کباب شده وکبوتر خام را بازمی کنم که صدای خوشحال تفیتی را می شنوم. به پذیرایی می روم. خواهر بزرگتر تفیتی بادیدن من می ترسد؛ چون او ازگربه بدش می آید و من هم برای او شکلک در می آورم. یادم می آید، یک شب موقعی که خواب بود برای اینکه اذیتش کنم زیر پایش را لیس زدم و او هم با یک لگد من و چسبوند به دیوار. به سمت  تفیتی می روم و به کادویی که پدر برای تفیتی گرفته نگاه می کنم. یک خرس بزرگ! فرار می کنم و پشت تفیتی قایم می شوم. تفیتی یک لباس قرمز به تنِ من پوشاند. باچنگالهایم آن را از خودم دور می کنم. به پذیرایی نگاه می کنم. برای چی پدر تفیتی باید وسط خانه درخت کاج بکاره؟! تفیتی به اتاقش می رود. مثل اینکه به بیرون نگاه می کند و بلند داد می زند، به طوری که من به طرف طبقه بالا می دوم.

-مامان داره برف میاد

همانطور که داد می زند پنجره را باز می کند وبه پذیرایی می رود. «بهتره از فرصت استفاده کنم». از پنچره بیرون می روم و کنار لانه ی کبوتر می ایستم. کبوتر خواب است. بدون سرو صدا به طرف کبوتر می روم. کبوتر ناگهان بیدارشد چون تفیتی داشت منو صدا می کرد. سریع به طرف کبوتر پریدم و کبوتر را یک لقمه چپ کردم؛ ولی وقتی دقیق تر نگاه کردم یک تخم بود. کبوتر عصبانی شد و دادوفریاد کرد و با دوتا چنگول هاش گوشهایم را کشید. سریع پریدم داخل اتاق و بدو بدو رفتم به سمت تفیتی. تفیتی وقتی من و دید، هم خندش گرفت و هم ناراحت بود. رفتم به طرف آینه خودم را نگاه کردم گوشهام بلند شده بود. فکر کنم قشنگ تر و بامزه شده بودند؛ولی بدجور گوشهام درد می کرد. فردا صبح، دوباره کناره پنجره ایستاده بودم و تفیتی هم با من به یک گنجشک نگاه می کردیم و برفهایی که روی شاخه ها نشسته بود. توی دلم با خودم نقشه می کشیدم که چطوری بدون دردسر بخورمش.....

حدیثه خاتمی-11ساله از مرکز کتالم و ساداتشهر 

نشست ادبی باران...
ما را در سایت نشست ادبی باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adabikara بازدید : 166 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 14:55