آرزوی کوچک

ساخت وبلاگ

 

خیابان ها خیلی شلوغ بود. همه اش اضطراب داشتم که خدایا می شه! همش با خودم می گفتم: خدایا کمکشون کن بزار زودتر به بیمارستان برسند. وقتی یادم می آید که دوستم در مدرسه افتاد و بیهوش شد نگرانی ام دو چندان می شود. نمی دانم که حالا چه بلایی سرش خواهد آمد؟خدایا من دوستم را از تو می خواهم. دوست داشتم این موضوع را با کسی در میان بگذارم. رفتم کمی استراحت کنم که تا شاید کمی آرام شوم .وقتی بلند شدم از پنجره ی اتاقم صحن حرم اما رضا (ع) را دیدم. از مامانم اجازه گرفتم که به حرم بروم.

-مادر خیلی دلم می خواهد به حرم بروم.

-نگران دوستت هستی دخترم؟ان شاءالله که هر چه زودتر خوب می شود.

-مادر! اجازه می دهی به حرم بروم و برایش دعا کنم؟دلم خیلی گرفته.دلم برایش تنگ شده

 داخل صحن و دور ضریح خیلی شلوغ بود. از بیرون صحن برای دوستم دعا کردم. وقتی یادم می آید که چقدر دوستم مهربان بود، دلم ریش می شود.یادم می آید، یکبار یکی از همکلاسی هایمان دفتر مشقش را نیاورده بود دوستم، دفتر خود را به او داد  تا خانم او را دعوا نکند ولی خود تمام جریمه های دختر را به دوش کشید.یا روزی که به اردو رفته بودیم ودوستم، مریم، یکی از بچه های کلاس پایین تر را که غذایش در ماشین ریخته بود و دیگر غذایی برای خوردن نداشت مهمان سفره مان کرده بودم.مریم جز خوبی برای من خاطرة دیگری نداشت.بخاطر همین دلم بیشتر برایش تنگ می شد.

 دوباره یاد دوستم افتادم به مادر دوستم سپرده بودم که وقتی به بیمارستان رسید برای من زنگ بزند.بعد از اینکه به خانه برگشتم همش به تلفن خانه مان خیره شده بودم و یک دفعه دیدم تلفن خانه مان زنگ خورد مادرمریم زنگ زد. مادر دوستم گفت: دکتر گفته خطر رفع شده است و تا غروب به خانه می آییم.خیلی خوشحال شدم و به آشپزخانه رفتم و خبر خوش را به مادرم دادم.مادرم برای مریم سوپ آماده می کرد.

مریم و مادرش درطبقه بالا آپارتمان ما زندگی می کردند. به سمت پنجره رفتم و به گنبد امام رضا خیره شدم و از ته فلبم از او برای لطفش تشکر کردم.

 

تینا قلیزاده -12ساله-مرکز کتالم

 

"به سوی او"

 

-    پا شو دیگه باید زود تر راه بیفتیم!

این صدای مادرم بود که مرا صدا می زد

-    باشه دارم پا می شم کجا می خوایم بریم ؟

-    تو پاشو بعد بهت می گم .

من که واقعا نمی خواستم چشمامو باز کنم ولی باهر زحمتی که بود بخاطر حرف های مادرم باز کردم امروز پنج شنبه است هوایی بسیار خوب و آفتابی که آدم را وادار می کرد به بیرون رفتن.

رفتم دست و صورتم و بشورم دیدم مادرم داره وسایل خوردنی و چیزای مورد نیاز رو توی ساکی که مورد علاقه من بود می گذاشت ساکی با طرحی چهار خونه آبی سفید که بسیار به چشم می آمد دوباره صدای مادرم آمد:

-   صبا صبا گفتم پاشو!

-   پا شدم مامان دارم دست و صورتم و میشورم !!

بعد از شستن دست و صورتم رفتم تا لباسم و تنم کنم

-    ما مان حالا می گی داریم کجا می ریم؟

-    لباستو پوشیدی؟

-    بله

-   داریم می ریم حرم

وقتی کلمه حرم و شنیدم خیلی خوشحال شدم اونقدر خوشحال بودم که می خواستم بال در آرم دیدم پشتم می خواره خندم گرفت انگار راستی راستی دارم بال درمیارم تو این حال و هوا بودم که دیدم مادرم منو صدا زد:

-    صبا پا شو باید زود تر راه بیفتیم تا قبل از ظهر اینجا باشیم

بعد ازحرف های مادرم راه افتادیم و بعد از نیم ساعت به حرم رسیدیم.

وارد حرم شدیم بوی گلابی که مردم نذر کرده بودند و نسیم آرامی که می وزید روح مرا به پرواز وا می داشت. ماشین های برقی که هنوز در حال حرکت در صحن بودند شوق مرا زیاد می کرد و کبو ترانی که برای دانه بر چیدن بر زمین می نشستند عشق مرا به امام بیشتر می کرد. داشتم از زیبای های حرم لذت می بردم که دیدم مادرم با نگرانی به سمتم می آید :

-   چیه چی شده چرا رنگت پریده؟

-    ساک اون ساک آبی چهار خونه گم شد!

-    مطمئنی جایی ننداختیش؟؟

-    آره مطمئنم تا خود حرم همرام بود

بعد از تمام شدن این جمله مادر هر دو به دنبال ساک رفتیم و هر جایی که ممکن بود ساک اونجا باشه رو گشتیم ولی نبود که نبود  داشتم با نا امیدی به سمت مادرم می رفتم که یکدفعه ساکم رو دست پیر مردی که معلوم بود فقیر و نیاز مند است دیدم معلوم بود از فرط گرسنگی به این ساک پناه آورده برای کمک به اون پیر مرد چیزی به مادرم نگفتم

-   چی شد پیداش کردی؟

-   نه هر جارو که ممکن بود اونجا باشه رو ولی نبود که نبود

-   ولش کن شاید قسمت بوده که ساک گم بشه

منم قبول کردم و به دنبال مادرم به طرف سالن راه افتادیم در ورودی سالن باز شد سالن بزرگی بود که با فرش پر شده بود و مردم گوشه ای از آن نشسته بودند رازو نیاز می کردند بعضی ها طلب می کردند بعضی ها تشکر می کردند بعضی ها دلشکسته از زندگی یه گوشه می نشستند و با امام رضا دردودل می کردند پیر زنی را با چادر سفید گل دار در گوشه ای از سالن دیدم که باچشمانی خیس از امام رضا طلب می کرداونقدر دلم برایش سوخت که می خواستم در آغوشش بگیرم و با او هم صدا گریه کنم

-   صبا بیا بریم جلو تر برای زیارت

-   باشه

با این حرف مادر به خود آمدم و چشم از آن پیر زن برداشتم و به دنبال مادرم راه افتادم وقتی به مرقد امام رضا رسیدیم خوشحال تر از قبل شدم وهر چیزی که می خواستم به امام بگویم را زیر لب زمزمه کردم و به امام گفتم بعد از زیارت و لذت بردن از درون حرم و صحن به بیرون از حرم رفتیم مادرم عقب تر از من بود بخاطر همین من جلو جلو به بیرون از حرم رفتم یکهو چشمم خورد به ساک آبی چهار خونه که گوشه ای از دیوار افتاده بود بعد از مطمئن شدن از اینکه اون ساک منه هم خوشحال بودم و هم نگران خوشحال از اینکه ساک مورد علاقم پیدا شده و نگران از اینکه پیر مرد از غذا های درون ساک لذت نبرده باشد رفتم جلو تر درون ساک رو گشتم و با خوشحالی فهمیدم پیر مرد تمام غذا های ساک را خورده و از آن غذا ها خوشش آمده ایندفعه بیشتر از قبل خوشحال شدم.متوجه شدم مادرم آمده ساک خالی به ما درم نشان دادم عجیب بود مادرم هیچ عکس العملی از خود نشان نداد که چرا آن ساک خالیست شاید مادرم هم از این قضیه خبر داشت.

 

عارفه علیمرادی-13ساله-مرکز کتالم

 

 

 

 

 

نشست ادبی باران...
ما را در سایت نشست ادبی باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adabikara بازدید : 118 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 20:35