شاپرک

ساخت وبلاگ

آسمان تیره و تار شد واکنون لحظه ایست که خورشید غروب دلتنگی را به آسمان می سپارد. شاپرک باز هم دلش گرفت، بغض کرد وبغض کرد و با همان رویا خورشید را ودا گفت. شاپرک کوچک دلش نمی خواست شب شود و ماه در آسمان بیاید. انگار که می ترسید از خاموشی شب ، از ندیدن گل های رنگارنگ و دسته کبوتر هایی که باصدایشان آرام میگرفت. شاپرک هرروز در این هنگام به ساحل دریا می آید وغروب آفتاب را از نزدیک تماشا می کند ؛ آنوقت آنقدر با او حرف می زند و دردودل میکند تا ماه را ببیند و بعد از آن دور ماه میگردد و میگردد و میگردد تاخسته شود و بال هایش ناتوان شود . 

حال که در این باران رو به روی دریا و چشم در چشم خورشید نشسته ام حال خودم را می نویسم و خودم را شاپرک فرض میکنم و این بار هم باز دلم گرفت... تاریکی شب و خاموشی ماه به هیچکس رحم نمیکند... اگر خورشید نباشد کمر ما خم می شود...

الهه خمیری-14ساله-مرکز رامسر

نشست ادبی باران...
ما را در سایت نشست ادبی باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adabikara بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 20:35